چگونگی نفوذ کردها که بومی غرب زاگرس و شمال عراق بودند به داخل آذربایجان

یازار : مجید زنگانلی (Məcid Zənganli)

+0 به‌یه‌ن - پسندیدن

یازار(نویسنده):

یوسف بیگ باباپور

صورت خسارات وارده در واقعۀ خونین یورش شیخ عبیدالله کُرد به مراغه و سرحدات آذربایجان در دورۀ قاجار/ یوسف بیگ باباپور

شیخ عبیدالله، پسر شیخ طه است که پدر و پسر، هر دو از مرشدین دراویش نقشبندیه بوده و در میان قبایل کُرد، نفوذ عجیبی داشته‌اند.

در دورۀ قاجار، اکراد دو کشور ایران و عثمانی، شیخ عبیدالله را ملهم از جانب خداوند دانسته و اوامر وی را بدون چون و چرا اجرا می‌کردند و همه ساله عدة زیادی پای پیاده از مسافت‌های دور به زیارت وی می‌رفتند.

در عصر سلطنت محمدشاه قاجار، شیخ طه به جهات عدیده مورد توجه و عنایت شاه ایران گردید. محمدشاه که از ارادتمندان شیخ طه بود، هرساله هدایا و تحف بسیاری به خدمتش می‌فرستاد و همچنین برای تأمین مخارج خانقاه وی، چندین قریه را به عنوان تیول به او داده بود[1]

مورخین، ظاهر قضیه را تمایلات صوفی‌منشانۀ شاه قاجار می‌دانند، ولی در باطن، منظور شاه از این انعامات جلب رضامندی شیخ طه و اتباع وی و امکان استفاده از نیروی تدافعی اکراد در مقابل عثمانی‌ها بود؛ زیرا عثمانی‌ها نسبت به مناطق غربی ایران در آن موقع نظر سوء داشتند و با وجود اینکه در چند سال گذشته دو شهر مهم سلیمانیه و شهرزور که همیشه جزو خاک ایران محسوب می‌شد، به عثمانی‌ها واگذار گردیده بود، آنان همیشه چشم طمع به قسمت‌های مغرب ایران دوخته بودند. اکراد آن منطقه می‌توانستند در صورت بروز اختلاف در مقابل نیروهای عثمانی مقاومت نمایند.

شیخ عبیدالله بن شیخ طه نهری، به سال 1247 هـ.ق در «نهری» متولّد شد و همانجا رشد کرد و مانند پدر در سلک خلفای نقشبندیه درآمد. شیخ عبیدالله در خاک سرمدی ایران و عثمانی و قریه‌ای موسوم به نوچه یا نهری سکونت داشت و از طرف هر دو دولت ایران و عثمانی تقویت می‌شد و به خاک هر دو کشور رفت و آمد می‌نمود. وی در جنگ‌های بین عثمانی و روس به نام مذهب، به نفع عثمانی‌ها وارد جنگ شد و به کمک پسرانش و دیگر شیوخ کُرد، در بایزید، روس‌ها را شکست داد؛ از این جهت در نزد عثمانی‌ها مقامی داشت و در همین جنگ بود که دولت عثمانی جهت مقابله با روس‌ها مقداری اسلحه بین اتباع وی توزیع نمود. وجود همین اسلحه‌ها نیز یکی از علّت‌های سرکشی و طغیان شیخ گردید[2]

از آنجا که وی سر پُرشور و شری داشت و سودای ریاست و حتی خیال سلطنت بر ایران را در سر می‌پروراند، وجود مقداری تسلیحات و امکانات نظامی، موجبات طغیان وی را تسهیل و تسریع می‌نمود؛ لذا بر آن شد با مقدار اسلحه و مهارت به دست آمده، کُردها را متّحد ساخته و تحت یک لوا درآورد. به همین جهت با همراهی پسرش عبدالقادر و به پشتیبانی حمزه آقای منگور ـ که از رؤسای ساوجبلاغ مکری بود ـ در سال 1297 هـ.ق دست به قیام زد.

ظهور شیخ عبیدالله در مقام شخصیتی برجسته، نشان‌دهندۀ آگاهی بیشتر کُردها در عرصۀ ملی‌گرایی است. البته بیشتر نیز احساس همبستگی اجتماعی در میان کُردها موجود بود؛ امّا اظهارات صریح شیخ عبیدالله که می‌گفت در نظر دارد کردستانی مستقل تأسیس کند، حکومتش را از حکومت اسلاف وی یعنی کسانی چون امیربدرخان بیگ بوتان که از دهۀ 1820 تا دهۀ 1840 بر مناطقی بیش و کم به همان وسعت در جنوب شرق ترکیه و شمال شرق عراق فرمان می‌راند و همین نواحی بعدها جزو مناطق زیر حکم شیخ قرار گرفت، متمایز می‌کرد.

عبیدالله، «شیخ» بود و این عنوانی است که بر وظایف وی در مقام رهبری طریقت نقشبندی دلالت می‌کند. عبیدالله در مقام شیخی، حتی در مناطقی هم که تحت فرمان رؤسای قبایل بودند، اعمال نفوذ می‌کرد. وضع و موقع عبیدالله در مقام یک شیخ به وی امکان می‌داد عبارات و الفاظ مذهبی سرشار از مظاهر و رموز و مواعید مسیحایی را در مقاصد ملی بگنجاند.

مهم‌ترین قصد و هدف وی از قیام، تأسیس کردن کردستانی مستقل بود. شیخ عبیدالله در ژوئیه 1880 این نامه را به کلیتن، نایب کنسول انگلیس، در باش‌قلعه نوشت: «مردم کرد ملّتی است جدا. مذهبشان فرق دارد، و قوانین و رسومشان جدا است ... [این ملت] در میان همة ملت‌ها به موذی‌گری و فساد شهره‌اند... رؤسا و حکّام کردستان، چه اتباع عثمانی، چه اتباع ایرانی و چه ساکنان کردستان (مسیحیان)، همه متفق‌الرأی‌اند بر اینکه این دو حکومت دیگر نمی‌توانند کار را به این شیوه از پیش ببرند و لزوماً باید کاری کرد که دولت‌های اروپایی این وضع را دریابند و در احوال ما تفحص کنند... ما می‌خواهیم امورمان در دست خودمان باشد... در غیر این صورت تمام کردستان خود امور خود را به دست خواهد گرفت؛ زیرا مردم دیگر قادر نیستند با این سوء اعمال، و ستم و بیداد متداومی که از این دو حکومت با سوء نیت می‌کشند سرکنند...»[3]

گذشته از سخنان خود شیخ عبیدالله که آرزوی وی را به استقلال بیان می‌کرد، کنسول بریتانیا در منطقه نیز بر این باور بود که وی «برای متحدکردن همۀ کردان در کشوری مستقل به رهبری خود نقشۀ جامعی داشت». برخی ظهور شیخ عبیدالله را ظهور نوع جدیدی از رهبری در میان کردان می‌دانند و او را نخستین و شاید بزرگ‌ترین رهبر دینی- دنیوی کردستان می‌دانند که تا به امروز به وجود آمده است[4]

همین شیخیت بود که حیثیت و نفوذ زیادی به وی می‌بخشید. نقش شیخ در مقام یک فرد مقدس، به وی امکان می‌داد کسب اقتدار کند. بسیاری از مریدان متعصب شیخ عبیدالله، که طعمۀ عوام‌فریبی‌اش شده بودند، او را به چشم مهدی موعود و نجات دهنده‌ای می‌دیدند که می‌بایست عدل و داد و زندگی مرفهی را برای آنان به ارمغان آورد! چنین سرسپردگی و اخلاص و چشم‌داشتی در مواقع ادبار و آشفتگی‌های اجتماعی و قحطی و مشقّات اقتصادی بیشتر رخ می‌نمود و اوج می‌گرفت.

مردم بر این باور بودند که شیخ از طریق موهبت «کرامت» می‌تواند معجزه کند و این کرامت پس از مرگ نیز دوام پیدا خواهد کرد. این اعتقاد به پرستش بقاع شیوخ منتهی می‌شد و شیخ عبیدالله که نسب از شیخ عبدالقادر گیلانی، قدیس معروف سدۀ سیزدهم، داشت از این امتیاز بهره‌مند بود و توانست از این موقعیت بهترین استفاده را ببرد. شیخ یا خاندان او می‌توانست با دفاع از طبقه یا گروه استثمار شده و ستم‌دیده، نظیر دهقانان، به قدرت برسد و این تنها یکی از راه‌های رسیدن به قدرت بود.

شیخ عبیدالله از این رو قدرت زیادی کسب کرد که بسیاری از قدرت رؤسای قبایل، خواه به واسطۀ زناشویی، خواه در مقام مریدی، پیرو وی بودند و به او خدمت می‌کردند. بعضی از بزرگ‌ترین رؤسای قبایل عصر، وی را با لفظ «حضرت شیخ» خطاب می‌کردند. شیخ به واسطۀ ازدواج با دختران خانواده‌های متنفذ بر اقتدار خود می‌افزود و موقعیت خود را تحکیم می‌نمود. ازدواج شیخ یا فرزندان او با دختران رؤسای قبایل، زمانی صورتی می‌گرفت که شیخ دارای ثروت زیادی باشد. کسب ثروت برای یک شیخ ضرورت داشت؛ زیرا از شیخ انتظار می‌رفت بخشنده و مهمان‌نواز باشد و در مواقع اضطراری برای بقا می‌توان به او اتکا کرد. بین شیخ و تعداد پیروانش با ثروت و املاکش رابطه‌ای مستقیم وجود داشت. هرچه ثروت بیشتر، به همان درصد مریدان بیشتری در حول و حوش او قرار می‌‌گرفت.

سرکوب و نابودی امیرنشین‌های نیمه‌مستقل توسط عثمانی پس از تصویب قانون ارضی، به ویژه در عهد سلطنت محمود دوم، راه را برای ظهور شیخ عبیدالله به عنوان رهبر ملی مردم کُرد هموار کرد. از میان رفتن قدرت امرا منتج به آشفتگی روز افزونی شد که گاه به هرج و مرج نیز منتهی می‌شد. رؤسای خرده‌پای قبایل که تازه از قید حکم امرا رهایی یافته بودند، کینه‌های دیرینه را دنبال کردند و دولت عثمانی که با مشکلات بزرگی که در آناتولی غربی و سرزمین‌های اروپایی و عربی با آنها درگیر بود، عملاً قادر به اعمال قدرت حکومت مرکزی نبود. به این ترتیب اوضاع سیاسی و مذهبی برای انتقال قدرت به شیوخ کاملاً مساعد بود. عدم وجود شخصی غیر روحانی و قدرتمند و در عین حال با نفوذ در میان کُردان، عاملی بود که زمینه را برای به قدرت رسیدن شیخ عبیدالله فراهم کرد[5] شاید بتوان گفت آنچه باعث قدرت گرفتن جنبش استقلال‌طلبانۀ شیخ عبیدالله پس از انحلال امیرنشین‌ها گردید، جاذبة توده‌ای «طریقت» مذهبی بود که امکان رشد و نمو او را فراهم آورد[6]

در این اوضاع ناآرام و پرآشوب، جنگ‌های 1887-1888 م. روس و عثمانی که منجر به خانه‌خرابی و قحطی شد و انواع مشقات و بیماری را به بار آورد و مردم با مصائب و سختی‌های فراوانی مواجه شدند، سبب گردید تا شیخ عبیدالله برنامۀ ملی خود را اعلام کند. چیزی که موجب شد او در اعلام استقلال شتاب کند معاهدۀ برلن بود که در 13 ژانویه 1878 م، در پایان جنگ‌های روس و عثمانی به امضاء رسید. مادۀ 61 این معاهده می‌گفت که باب عالی تعهد می‌کند «اصلاحاتی را، بنابر مقتضیات محل، در ولایات ارمنی‌نشین به عمل آورد و مصونیت و ایمنی این مردم را در قبال چرکسی‌ها و کردها تضمین می‌کند».

مقرّر بود قدرت‌های اروپایی بر انجام این اصلاحات نظارت کنند. به نظر می‌رسد ترس از استیلای ارامنه در کردستان یکی از مهم‌ترین موجباتی بوده باشد که شیخ عبیدالله را به کوشش در متحد کردن کردها برانگیخت. در آناتولی شرقی شایعه چنین بود که هرگاه کشوری ارمنی تأسیس شود، این کشور در همان منطقه یا شامل بخشی از همان منطقه‌ای خواهد بود که کشوری کُرد باید در آن تأسیس می‌گردید. شیخ عبیدالله چون از مضمون مادۀ 61 اطلاع یافت، گفت: «چه می‌شنوم؟ یعنی ارمنی‌ها می‌خواهند کشور مستقلی در وان تأسیس کنند و نستوری‌ها پرچم انگلیسی را برافرازند و خود را اتباع انگلیس اعلام کنند! من هرگز چنین چیزی را اجازه نمی‌دهم، ولو اینکه ناگزیر باشم زنان را مسلّح کنم!»[7]

از این لحظه به بعد، شیخ عبیدالله ظاهراً بیش از هر وقت مصمم شد به اینکه در قبال اصلاحاتی که منجر به تأسیس کشوری شود، مقاومت کند و درصدد تأسیس کشوری کُرد برآید. گفته‌اش در این باره که زنان را مسلّح خواهد کرد، ظاهراً جدی هم بود؛ زیرا میان کُردان، مسلّح کردن زنان بی‌سابقه بود. ورود کنسول‌های بریتانیا به کردستان که بنا بود بر طبق مقررات «کنوانسیون اتحاد تدافعی» چهارم ژوئن 1878 م. بر انجام اصلاحات نظارت کنند، بیمی که کردها از این جریان داشتند تشدید کرد و این ترس بی‌جا نبود. معاصران و در واقع خودکنسول‌ها، معتقد بودند که این جریان «سرآغاز دوران تحت‌الحمایگی آسیای صغیرخواهد بود». کنسول‌ها برای مسیحیان تحت فشار و ستم شرق ترکیه به مثابۀ مشعل امید بودند، و به آنها در طلب عدالت دل‌گرمی می‌بخشیدند.

شیخ عبیدالله برای جلوگیری از اصلاحاتی که قدرت بیشتر و شاید استقلال از برای ارامنه و نستوریان به ارمغان می‌آورد، دست به یک استراتژی پیچیده و حساب شده زد، که منتهی به ایجاد «مجمع اتفاق مردم کُرد» گردید که در نوع خود نخستین اتحادیه بود.

بی‌گمان یکی از علل و موجبات موفقیت این «مجمع» تازه و کوتاه‌عمر، این بود که به علت مقاومتش در برابر اصلاحاتی که منجر به از دست دادن سرزمین‌های بیشتری از جانب عثمانی می‌گردید، مورد حمایت آن دولت بود.

اصلاحات قبلی در تمام سدۀ نوزدهم منتهی به تحلیل رفتن مستمر و متداوم اقتدار عثمانی در مستملکات بالکان شده بود و چنان‌که معاهدۀ برلن و کنوانسیون قبرس نشان می‌داد، در مصر نیز چنین جریانی پیش آمده بود. ارمنی‌ها یقین کامل داشتند که هدف «مجمع اتفاق مردم کُرد» این است که باعنوان کردن مسئله‌ای تازه، یعنی مسئلۀ کُرد، مسئلۀ ارمنستان را از نمود بیندازند. حتی شورشی که در سال 1879 م. ضد دولت عثمانی درگرفت، مانع از ادامۀ حمایت دولت عثمانی از فعالیت‌های شیخ عبیدالله نگردید؛ چه، به هرحال، شیخ عبیدالله و نیروهای او در «جهاد» اخیر عثمانی ضد روس‌ها نقش ناچیزی نداشتند. نیروهای شیخ هنوز تفنگ‌های مارتینی و دیگر تجهیزاتی را که دولت عثمانی برای جهاد مزبور به آنها داده بود، در اختیار داشتند. عثمانی‌ها فکر می‌کردند که یک‌بار دیگر نیز می‌توان از کُردها کمال استفاده را کرد.

حملۀ شیخ به ایران

در سال 1880 م. شیخ عبیدالله به منظور گسترش دادن قلمرو حکم خود، به ایران یورش آورد. همان طور که گفته شد، تحریکات دولت عثمانی، روحیۀ ماجراجویی شیخ عبیدالله، علی‌الخصوص بی‌کفایتی حاکم مهاباد و بدرفتاری او با رؤسای قبایل مکری، او را بیش از پیش برای جامۀ عمل پوشاندن به افکارش مصمّم ساخت. او در محل سکونت خود با حمزه آقا منگور ـ یکی از رؤسای ایل بزرگ منگور ـ که از سردسته‌گان ناراضیان منطقۀ مکری بود ـ دیدار و گفت‌و‌گو کرد و بر این عزم راسخ شدند که بر کردستان ترکیه، سواران جنگجو و پراکنده را جمع‌آوری و از طرف جنوب غربی ارومیه آنها را وارد خاک ایران کنند.

تقریباً 20 هزار نفر سوارکار جمع‌آوری گردید. بخشی از این نیروهای مسلّح را که متمرکز شده بودند، در اختیار بزرگ‌ترین فرزند شیخ عبیدالله، یعنی شیخ عبدالقادر، قرار دادند و در منطقۀ کردستان ایران و آذربایجان چنین شایع کردند که سپاه عظیم شیخ با صدهزار نفر جنگندۀ کُرد به سوی مهاباد می‌آید.

گفتیم که جسارت شیخ عبیدالله به اتباع ایرانی و خیال خام او برای تصرف خاک آذربایجان و کردستان ایران، توطئه‌ای بود که از طرف دشمنان ایران طراحی شده بود که خوشبختانه ناصرالدین شاه به وسیلۀ برادر خود از نیّات شیطانی شیخ عبیدالله به موقع آگاه گردید؛ ولی متأسفانه کوچک‌ترین آمادگی برای پیشگیری از حملۀ احتمالی شیخ نداشت و حتی مقدمات آن را هم فراهم نکرد تا موجبات سرکوبی و گرفتاری شیخ را فراهم سازد و در آغاز امر، آن را زیاد جدی نمی‌گرفت. بنابراین شیخ که خود را انسانی خارق‌العاده می‌دانست و اظهار کشف و کرامات می‌نمود، یکّه‌تازِ میدان، مسلمانان بی‌گناه، بالاخص امّت شیعه را از زن و بچه و پیر و علیل، در میاندوآب و ارومیه به خاک و خون کشید. گویا در این کشور حاکمیتی وجود نداشت که علاج واقعه را قبل از وقوع بنماید و این در حالتی بود که مقامات ارشد مملکتی از نیّات پلید این شیخ متمرّد آگاهی قبلی داشتند و با کمال تأسف آنچه نباید اتفاق بیفتد، افتاد.

در سال 1297 هـ.ق حکومت ساوجبلاغ مکری آن روز و مهاباد امروز با شخص بی‌کفایتی به نام شاهزاده احمد میرزا کشیکچی‌باشی بود. وی جهت پرکردن کیسۀ خود و جمع‌آوری مال و منال، هر روز به بهانه‌ای رؤسای اکراد را جریمه و آنها را ناراضی می‌نمود. چنانچه فضل‌الله‌بیگ، یکی از سران عشایر را متهم کرده، هزار و پانصد تومان از وی جریمه گرفت و میناآقا پسر قادرآقا یکی دیگر از سران عشایر را محبوس کرده، پس از گرفتن پانصد تومان مرخص نمود. حمزه‌آقا، رئیس ایل نیز که از خاک عثمانی گریخته بود و در ساوجبلاغ به سر می‌برد، به جای اینکه مورد مهر و محبت حاکم قرار گیرد و از عدم رضایت وی از سوی عثمانی‌ها استفادۀ مطلوب نماید، مورد غضب و بی‌مهری او قرار گرفت. خلاصه آنکه رؤسای عشایر سرحدی و بیگ‌زادگان از حاکم ساوجبلاغ، دل پرخونی داشتند و منتظر فرصت بودند که مظالم و تعدیات وی را تلافی نمایند.

در این زمان حکومت ارومیه بر عهدۀ اقبال‌الدوله بود. شاهزاده امامقلی میرزا پسر ملک‌قاسم میرزا از طرف او جهت رسیدگی به وضع ساوجبلاغ و التیام بین سران عشایر و شاهزاده احمد میرزا حاکم شهر ساوجبلاغ حرکت نمود؛ ولی متأسفانه کوشش‌های وی مثمر واقع نشد و هر چه سعی نمود که حاکم شهر را با حمزه آقا سر رأفت و آشتی بیاورد، موفق به این کار نگردید و وساطت وی بی‌نتیجه ماند. روزی که حمزه آقا جهت مذاکره در مورد بدهی مالیاتی خود به دارالحکومه ساوجبلاغ مکری آمده بود و با مأمور مالیاتی مشغول مذاکره بود، فرّاشباشی زنجیری به دست وارد اطاق گردیده، به حمزه‌آقا گفت: حضرت والا می‌فرماید حمزه‌آقا این زنجیر را زیارت کند. منظور فرّاشباشی دستگیری حمزه‌آقا و بند و زنجیر وی بود. این سخن فرّاشباشی موجب خشم و غضب حمزه آقا گردیده، قراول دم در را با خنجری از پا درآورده، از دارالحکمه فرار نمود.

حاکم بی‌حال ساوجبلاغ دست‌کم فکر این کار را نکرده بود که چند نفر تفنگچی در آنجا آماده داشته باشد، تا مانع فرار وی گردیده، او را دستگیر نمایند. حاکم ساوجبلاغ که به دست و پا افتاده بود، فوراً قضیه را به تبریز گزارش داده، تقاضای کمک کرد تا حمزه‌آقا را دستگیر و تأدیب نمایند. از طرف حکومت آذربایجان، مهدحسن خان بختیاری با بیست سوار و محمدصادق خان آجودانباشی و رحیم خان چلبیانلو با هشتاد سوار، مأمور ساوجبلاغ مکری و دستگیری حمزه‌آقا گردید. وقتی خبر قشون‌کشی به مهاباد (به حمزه آقا) رسید و فهمید که به زودی قشون دولت خواهد رسید، فوراً به نوچه رفت و از شیخ عبیدالله استمداد نمود.

شیخ عبیدالله از شنیدن خبر پیوستن حمزه آقا مسرور گردید و آن را به فال نیک گرفته، به فکر عملی ساختن نقشۀ خود افتاد و پسر خود عبدالقادر را ظاهراً به بهانۀ سرکشی به املاک و تیولات، ولی در حقیقت جهت جمع‌آوری قوای کافی، به همراهی یکصد و پنجاه سوار روانۀ مرکور و اُشنویه نمود. در اُشنویه طبق دستورات محرمانۀ حمزه‌آقا، برادر وی، کاف‌الله، با هشتصد سوار و میمند‌آقا رئیس ایل میران با سیصد سوار و رسول‌آقا، برادرزادۀ او، با سیصد تفنگچی که جمعاً یک‌هزار و چهارصد نفر می‌شدند، به قوای عبدالقادر می‌پیوندند. بدین ترتیب قوایی در اشنویه در حدود یکهزار و پانصد و پنجاه نفر به ریاست پسر شیخ عبیدالله تشکیل می‌شود.

یکی از ایالات کردستان، ایل ماماش است. محمدآقا در آن تاریخ، رئیس ایل ماماش بود و حمزه‌آقا کوشش می‌نمود تمام بیگ‌زادگان و رؤسای ایلات و عشایر کردستان را زیر پرچم شیخ گردآورد؛ ولی تحریکات و اقدامات وی در محمدآقا کارگر نگردید و او به هیچ وجه حاضر نشد که ضد دولت با شیخ هم‌دست گردد.

رؤسای ایل‌های ماماش و قره‌پاپاق که از آماده شدن شیخ عبیدالله برای حمله به ساوجبلاغ آگاه می‌شوند، سریعاً از حاکم ساوجبلاغ می‌خواهند که تمامی سران ایلاتی را که تابع دولت هستند، جمع کرده تا با تشکیل قوایی جهت مقابله آماده شوند؛ ولی وحشت حاکم و عدم کاردانی او که می‌توانست به راحتی با مسلح کردن ایلات تابع دولت، جلوی حملۀ شیخ را به سهولت بگیرد، باعث گردید تا رؤسای ایلات برای حفظ موقعیت خود مجبور به مدارا با شیخ و گردن نهادن به فرامین او شوند[8]

حمزه آقا ـ که جریان دستگیری‌اش توسط حاکم ساوجبلاغ و فرار او ذکر شد ـ بر آن شد تا میمندآقا، رئیس طایفۀ پیران و طایفه‌ای را که رئیس آنها سوارآقا برادرزادۀ خود او بود، با خود متّفق کرده، به مقام منازعه برآید. حمزه‌آقا که در ایّام محبوسی تجربه‌های بزرگی کسب کرده بود، دریافت که جهت قیام به پشتیبان بسیار قوی محتاج است؛ لهذا نظر به طرف شیخ عبیدالله نموده، با او در حمله به صفحات آذربایجان هم‌دل و هم‌صدا شد[9]

امّا شاید بتوان عمده علل حملۀ با قهر و خشونت شیخ عبیدالله به ایران را در دو مورد خلاصه کرد:

الف ـ شیخ عبیدالله سال‌ها از دولت ایران رنجیده خاطر، زیرا به سبب اینکه بود و در خیال انتقام  شجاع‌الدوله یوسف خان چند پارچه از دهات او را در مرکور به آتش کشیده و نزدیک به چهل و پنج نفر از زن و مرد آنان را به قتل رسانیده بود.

ب) از طرفی دیگر، اقبال‌الدوله بدون آنکه مراعات خزم و احتیاط را نموده باشد، بدون عاقبت‌اندیشی تمامی محال اشنویه و دشت بیل و صمای و مرکور و بعضی جاهای دیگر که سرحد دولتین ایران بود، به طریق تیول واگذار به شیخ عبیدالله کرده بود، بدون اینکه در نظر داشته باشد شیخ تبعیت دولت عثمانی را دارد. این اقدام غلط اقبال‌الدوله که قلمرو تحت اختیار و تسلط شیخ را وسعت داده و از طرفی حمایت‌های مالی و نظامی دولت عثمانی او را در تحقق اهداف و نیّاتش کمک نمودند.

شیخ عبیدالله جهت جلب مریدان و برای رسیدن به مقاصد خویش، از هر وسیله‌ای بهره می‌برد و در لباس روحانیت، از احساسات مذهبی مردم حداکثر استفاده را می‌کرد‌. او برای اینکه نفوذ خود را در بین مردم عشیره‌ای‌اش تعمیم دهد و خود را انسانی خارق‌العاده جلوه دهد، اظهار کشف کرامات کرده، خواب‌های دروغ می‌بافت‌. گاهی شخصی را در مدفن شیخ طه گذاشته، خود با لباس سفید در برابر مرقد پدر پدید آمده و سؤال و جواب می‌کرد و برای تحریک عوام‌الناس می‌گفت‌: «شیخ طه می‌گوید باید خروج کرده، عشایر را جمع نمایی و در ایران صاحب تاج و تخت شده و ریشۀ رافضی (شیعیان) را از بیخ و بن براندازی و طریق حق را رواج دهی و حکم خدا و رسول را جاری نمایی!»؛ و آن گاه برای تحریک سایر عشایر، اعلام جهادی بر این شرح نوشته و در سراسر بلاد منتشر ساخت که «شیخ ماضی شفاهاً بر قتل و نهب رافضی و خون و مال ایشان بر شما مباح نموده و نوید حکومت و بهشت داده  است!». پس از انتشار این آگهی، ماجراجویان کُرد و بسیاری از دیگر قبایل کُرد هم چون قبایل کُردباشی، منگور ، زرزا، گورک به اردوی شیخ ملحق و قوای او به فزونی نهاد.

رؤسای عشایر سرحدی و رؤسای قبایل کُرد که از حاکم ساوجبلاغ دل پرخونی داشتند و منتظر فرصت بودند تا مظالم و تعدّیات او را تلافی نمایند، با اطلاع از ورود نیروهای شیخ عبدالقادر، پسر شیخ عبیدالله به خاک ایران، به او پیوستند و او را در حمله به ساوجبلاغ یاری نمودند.

شیخ عبدالقادر ـ که بیست و سه سال بیشتر نداشت ـ از محال نوچه با حمزه آقا ـ که مغز متفکر شیخ عبیدالله شمرده می‌شد ـ و عبدالله خان و ابراهیم خان و امیرخان زرزا و ده دوازده طایفه از ایلات طوایف عثمانی را برداشته، وارد ایران گردید. در اشنویه سه چهار روز اردو زده، پس از پیوستن سواره و پیاده‌های زرزا و مرکاورد و ماماش و پیران و پسران حمزه‌آقا و پیوستن سوارۀ قره‌پاپاق، در روز پنجم سؤال شیخ عبدالقادر به بیست و پنج هزار نفر از اکراد از اشنویه به سمت ساوجبلاغ حرکت نمود. خبر حرکت قوای شیخ عبدالقادر در ساوجبلاغ، مایۀ وحشت گردید.

نوّاب شاهزاده حاکم ساوجبلاغ از خبر آمدن اکراد خیلی متوحش و مضطرب می‌گردد؛ زیرا به هیچ وجه قدرت اینکه با آنها نزاع کند یا در مقابل آنها ایستادگی نماید، وجود نداشت، اسباب جنگ از قبیل سرباز و سوار و توپ و تفنگ موجود نبود. ناچار حاکم شهر مراتب را به کارگزاران مظفرالدین میرزا ولیعهد در تبریز اطلاع می‌دهد و درخواست کمک می‌کند.

وقتی خبر متن تلگراف در بین مردم پیچید، مردم دانستند که شهر هیچ نیرو و ابزار تدافعی ندارد. پس به وحشت آنان افزوده شد؛ چرا که دانستند قطعاً به دست اکراد قتل و عام خواهند شد. رعیت بیچاره از بیم جان از حاصل زحمت یک ساله‌شان که همه در صحرا بود، چشم پوشیده، دست عیال خود را گرفته، سرگردان و بی‌ثمر از جایی به جایی فرار می‌کردند. حاکم شهر که توان و آمادگی لازم جهت مقابله را نداشت، شهر ساوجبلاغ را رها نموده، به سوی تبریز فرار کرد.

قشون اکراد در حالتی که طبل و علم برداشته بودند و اهل شهر و کسبۀ بازار با صلوات و تکبیر و دراویش دایره‌زنان و با ذکر جلی شیخ عبدالقادر را استقبال نمودند و بدین سان شهر به دست قوای شیخ عبدالقادر افتاد؛ امّا شیخ در شهر نمانده، در بیرون شهر چادر می‌زند‌. پسر شیخ عبیدالله پس از استقرار در ساوجبلاغ و انجام کارهای مقدماتی و تکمیل قوای تحت فرماندهی خود، به فکر حمله به مراغه افتاد و به بهانۀ این‌که ساکنین چند پارچه دهات کُردنشین بین میاندوآب و مراغه مورد آزار عجم‌ها هستند، قشون خود را در ظاهر جهت خلاصی آنان و در باطن برای قتل عام شیعیان و غارت آبادی‌های آنها به سمت میاندوآب حرکت داد و خالوی خود میری بیگ را با دویست نفر سوار به عنوان مقدمه‌الجیش روانۀ میاندوآب نمود[10]

سلیم خان چهاردولی، محمد حسین خان بختیار و علی خان حاکم مراغه که با سواران خود چند روز پیش در مرحمت‌آباد (میاندوآب امروزی) مستقر شده بودند، راه را بر اکراد بستند. اوّل سلیم خان و محمدحسین خان خودشان را بر دشمن زده، چند نفر از جمله خالوی شیخ عبدالقادر را هدف تیرهای خود قرار دادند؛ ولی ناگهان دریای لشکر کُرد از طرف ساوجبلاغ نمایان می‌شود. علی خان، حاکم مراغه، چون قدرت مقابله را در خود نمی‌بیند، عقب نشسته، فرار می‌کند.

چون شیخ عبدالقادر رسیده، خبر کشته شدن خالوی خود را شنید، حکم غارت و قتل عام میاندوآب را داد. اوّل غروب بود که سواران اکراد داخل شهر شدند و تا طلوع فجر مشغول قتل و غارت گردیدند و حتی به بچۀ شیرخوار هم رحم نکردند. «صدای ولوله و شیون گوش فلک را کر و دل سنگ را آب می کرد. عرصه بر مردم تنگ، از بیم جان به امان آمدند. در اطراف عمارت و بالای بام‌ها صدای «الشیخ اماندور» فضای آسمان را پر کرد»[11]

اکراد پس از ورود به میاندوآب هرچه از آدم بود، از بچه و بزرگ و زن و مرد، همه را به ضرب گلوله یا خنجر و نیزه کشتند و بر احدی حتی بر طفل شیرخوار هم رحم نکردند و بعضی سرها از قبیل سرملامحمد جعفر که ملاّی محترمی بود، با چند نفر دیگر با عمامه بر سر نیزه زدند.

«در یکی از خانه‌ها، هفده نفر از سادات را به قتل رسانیدند. دختران نیکو منظر ماه رخسار در آنجا بسیار بود، تمام را به اسیری بردند، اموال بسیار از پول نقد و غیره از خان حاکم و سایرین از سرکردگان و غیره بردند، جمعی از زنان را که در آخر کار متعرض نشده و برای اینکه قابل اسیری نبودند در آنجا گذاشته بودند، هنگام عبور و مرور با آنها در مقام مواقعه بر می‌آمدند.

پس از فراغت از قتل و غارت شهر میاندوآب، رو به دهات دیگر آورده، هر که را دیدند، کشتند و هرچه اموال بود، بردند و تمام دهات و محلات را آتش زده و خراب نمودند»[12]

تلگرافخانۀ تبریز هر روز و شاید هر ساعت، دریافت کنندۀ تلگرافاتی بود که از وضعیت حرکت قشون شیخ عبیدالله و قتل و غارت آنها می‌رسید. در کل، وضعیت اسفناک و خونبار بود؛ ولی در تبریز میرزا احمد منشی ولیعهد مانع گردید تا اخبار جنایات شیخ عبیدالله که صدها قربانی از شهرهای مهاباد، میاندوآب، مراغه و دهات اطراف به جای گذاشته بود، به اطلاع ولیعهد مظفرالدین میرزا برسد و گفته بود: «اگر ولیعهد بشنود، غصه می‌خورد و اوقاتش تلخ می‌شود. این خروج کُردها نقلی ندارد. بعد از اصلاح عمل آن وقت عرض می‌کنم. اگر چنین مطلبی بود، گذشت. حالا چرا ایشان را غصه بدهیم؟!».

نتیجۀ بی‌خبری ولیعهد که مزید بر بی‌لیاقتی وی می‌شود، به حدی می‌رسد که پس از بروز غائلۀ شیخ عبیدالله در ارومیه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین میرزا ولیعهد را به جرم بی‌کفایتی از ایالات آذربایجان معزول و به تهران احضار نمود. در این مورد امین‌الدوله در خاطرات سیاسی خود چنین می‌نویسد: «ولیعهد در تهران توقیف شد. واقعۀ اکراد و اختلال مهام آذربایجان ساحت ولیعهد را در خدمت شاه غبارآلود و مکدّر داشت و مکرّر در حضور همایونی سخن از توقیف دایمی او در دربار تهران می‌رفت که مقام ولایت‌عهد اقتضای آن دارد که در پایتخت مقیم بود تا به مجاری امور و احوال واقف و به عوالم نوکرها و رجال عارف شود...»[13]

ناصرالدین شاه که در بدمستی و عیاشی دست کمی از فرزند خود نداشت، وقتی از اخبار واقعه در آذربایجان و کردستان مطلع گردید، برای سرپوش نهادن بر بی‌لیاقتی و بی‌توجهی‌های خود، دنبال کسی می‌گشت تا همۀ این قصورات را به گردن او بیندازد و خود را تبرئه سازد. ولیعهد که به خوبی فساد حاکم بر دربار و اطرافیان شاه را می‌دید و دوست نداشت که مقصر همۀ این اتفاقات او شناخته شود، در تبرئۀ خود در نامه‌ای به شاه می‌نویسد: «...امّا از روی انصاف ملاحظه کنید: از وقتی که من از تهران حرکت کرده‌ام، چه اختیاری در کاری داشته‌ام؟ چه محل بیم و امیدی بوده‌ام؟ هر یک از حکّام خوب حرکت کرده، جزائی نتوانسته‌ام بدهم. هر یک بد رفتار کرده، چه وقت توانسته‌ام تغییر بدهم و رفع نمایم؟ به مجرد آنکه حرفی گفته شده فوراً به مقام محرمانه و غیره اظهار داشته‌اید که فلان حرف را نزنید که می‌گویند طرف فلان آدم مدعی شده است. شما را به خدا و به نمک شاهنشاهی - روحنا فداه- قسم می‌دهم، هرگاه غیر این است، فلان حاکم آدم مرا می‌زند. به شما می‌نویسم، جواب می‌دهید که مبادا به او تنبیه شود. چرا انصاف نمی‌کنید؟».

ولیعهد که متوجه عصبانیت و وخامت اوضاع شده است، سعی دارد تمامی اشکالات مسائل پیش‌آمده را به گردن دیگران بیندازد، خطاب به شاه می‌نویسد: «... به آنها هر وقت گفتم یا گفتند آسوده باشید، همۀ کارها را کرده‌ایم یا آن که شکوه و شکایتی از دولت داشتند، قدری هم که سخت می‌گرفت، این غلام استعفا می‌کردند».

ناصرالدین شاه که اصلاً آمادگی رویارویی با شیخ عبیدالله را نداشت، از طرفی نیز نمی‌توانست یا نمی‌خواست باور کند که مصیبت آمده حادّ و جدی است. روزهای اوّل شورش اکراد، چون ناصرالدین شاه به طور دقیق در جریان اوضاع و احوال اسلحه و مهمات نبود، در قبال اخبار واصله خطاب به فرماندهان و صاحب منصبان می‌نویسد که «کُردِ بَلباس قابل این همه نقل نیست. نمی دانم چه شده است که آن قدر مضطرب شده‌اید؟!».

امّا وصول اخبار متعدد که حکایت از عظمت فاجعه داشت، ولیعهد را بر آن می‌دارد که هر طور شده به شاه بفهماند که این بار دیگر شوخی نیست: «به سر مبارک قبلۀ عالم که محال را تمام کردند تا پهلوی بناب دهات را تمام نمودند. کاغذ علما و حاجی آقا علی قاضی بناب و حاجی صدرالدوله که تازه رسیده است، نوشته و حالا رسید. خدا بکند بی‌اصل باشد، امّا به نمک قبلۀ عالم بی‌اصل نیست. حق به جانب شما هم هست. از بس که دروغ شنیده‌اید باور نمی‌کنید!».

ناصرالدین شاه که تازه به عمق مسئله پی برده و خطر را جدی دیده است، با دستپاچگی خطاب به مشیرالدوله چنین دستورالعمل نمود:

اوّلاً: با کمال عجله خود را به شهر تبریز برساند و زمام کل امرور آن مملکت را از لشگری و کشوری به دست گرفته، دقیقه‌ای از نظم امور آن مملکت غفلت نکند.

ثانیاً: خود را در امور مملکت آذربایجان در کمال استقلال بداند، مثل استقلال محمدخان امیر نظام و قائم مقام بزرگ و کوچک بلکه بالاتر.

ثالثاً: ولیعهد بدون اطلاع و مشورت شما و بدون صلاح و صوابدید شما آب باید نخورد، سنگی را روی سنگ نگذارد، تا چه رسد به کارهای دیگر. اگر غیر این بکند و شما فوراً به عرض برسانید، و رعایتی بخواهید از ولیعهد کنید و اغماض و صرف نظر نمایید، صریح می‌نویسم خائن بزرگ و دشمن هستید و آن وقت جزای شما معلوم است چه خواهد بود. دولت و پادشاه عقیم است. عشق دولت به نظم و اسلوب با معنی است لاغیر».

اطرافیان شاه و درباریان و در کل سران حکومتی که به خوبی از بی‌سامانی و ضعف سیستم حاکمه بر کشور مطلع بودند، قوۀ مقابله و مدافعۀ خود را در مقابل شیخ عبیدالله می‌دانستند و واقف بر این مطلب بودند که ارتش موجود در ایران در چه وضعیتی قرار دارد، بیشتر از خود اضطراب و ترس نشان می‌دادند. چنان‌که مستوفی‌الممالک در نهایت سردرگمی و وحشت می‌گوید: «کی عرض کردیم این حوادث بی‌اصل است؟ خیلی خوب تمام این‌ها اصل است، فرض می‌کنیم پس فردا پیش‌تر هم آمدند، چه باید کرد؟».

هر ساعت که می‌گذرد، گزارشاتی از عدم سیورسات، اسلحه، مهمات، چادر و ملبوس به ناصرالدین شاه می‌رسد؛ از طرفی وی عرایض ناامید کنندۀ سران حکومتی را می‌شنود و با خشم و قهر می‌گوید: «این شیخ کیست این طور جسارت‌ها می‌کند؟ چهار تا کُرد چرا شماها را این قدر دستپاچه و کم‌دل کرده است که این طورها عرایض و تلگراف‌ها عرض می‌کنید؟ نمی‌دانم چه خبر شده است که این قدر بی‌غیرت شده‌اید که چند کُرد امروز مملکت‌گیر شده است؟ شهر محاصره می‌کند؟ یعنی چه؟ به خدا قسم، به روح شاه مرحوم قسم است اگر پدر اکراد را آتش نزنید، بعد از این نوع عرایض بی‌معنی بکند، مثل زن‌ها حرکت کند، همۀ شماها را آتش خواهم زد!».

این ترس و وحشت و ناامیدی نیز در کلام ارشدترین مقامات دولتی آن روز چون میرزا حسین خان سپهسالار دیده می‌شود. او که به هنگام حرکت به سمت آذربایجان است تا به دستور ناصرالدین شاه کلیۀ امور را به دست گیرد، می‌نویسد:

«می‌دانید من بیچاره را کجا می فرستید؟ مملکتی خراب و مغشوش اهالی از آن نظم طبیعی افتاده و هرزه شده‌اند. پارسال صدمۀ قحطی کشیده و امسال هم آثار قحطی یا اقلاً سختی مدید است. طرق و شوارع از امنیت خالی است. راه‌ها نهایت اغتشاش را دارد. نصف مملکت را کرد مستولی شده است و نصف دیگر مملکت موقوف به ترحّم شاهسون می‌باشد. مثل ولیعهد آدمی که داعیۀ خودسری و خودرأیی دارد و عادت نموده است با اطرافی‌های خیل بد، همۀ این‌ها را دانسته و فهمیده به چشم خود گرفته، تا محض اطاعت حکم می‌روم».

نبودِ سلاح‌های مدرن و قابل استفاده، در حالی که نیروهای کرد از اسلحۀ مارتینی برخوردار بودند که مزیت‌هایی بر سلاح دولتیان داشت، نبودِ مهمات و خالی بودن قورخانه‌ها از یک طرف، و از طرفی دیگر نبودِ اطلاعات درست و دقیق باعث سردرگمی و افزایش وحشت می‌گردید؛ چرا که در آن روزها بازار شایعه بسیار گرم بود و سپاه بیست هزار نفری شیخ عبیدالله را یک‌صدهزار نفر اعلام می‌نمودند که این بر وحشت حاکم می‌افزایند. نبود سیستم ارتباطی منظم و کارآمد، قطع بودن خطوط تلگراف، بی‌نظمی و تأخیر چاپارها در رساندن اخبار و اطلاعات، نبود اسب لازم جهت سفر بر جمله عوامل فوق می‌افزود.

تهاجم شیخ عبیدالله به ایران، جنبش استقلال‌طلبانۀ کُردها را به مسئله‌ای بین‌المللی بدل کرد که قدرت‌های وقت بر آن به دیدۀ ناموافق می‌نگریستند و بعدها نیز با کوشش‌هایی که در این راستا شد، روی موافق نشان ندادند. روسیه نمی‌خواست سرزمین‌هایی را که به موجب معاهدۀ برلن در شرق ترکیه به دست آورده بود و مناطقی از آن که وسیعاً کُردنشین بودند، از دست بدهد و کشوری کُرد به ویژه کشوری متأثر از طریقت نقشبندی، در جوار مرزهای قفقاز باشد؛ چرا که در دهۀ 1830م. خود با جنبش شیخ شامل به قدر کافی مشکل پیدا کرده بود و با دشواری بسیار آن را سرکوب کرده بود.

بریتانیای کبیر با جنبش شیخ عبیدالله مخالف بود، زیرا که نمی‌خواست وضعی پیش آید که ایران را به روسیه نزدیک‌تر کند. چنین جریانی سیاست استعماری وی را در آسیای جنوب باختری پیچیده می‌کرد. تنها قدرت بزرگی که از جنبش شیخ عبیدالله حمایت می‌کرد امپراطوری عثمانی بود؛ چرا که می‌خواست «اتفاق مردم کُرد» در قبال اصلاحات و در معنا ضد قدرت‌های اروپایی، به ویژه روسیه و بریتانیا استفاده کند. در ضمن می‌خواست به یاری کُردها جنبش استقلال‌طلبانۀ ارامنه را از نمود بیندازد. ضمناً دور نیست دولت عثمانی می‌خواسته با تصرّف مجدّد مناطق سنّی مذهب کردستان ایران و نیز تصرّف مناطق ترک زبان آذربایجان زیان‌هایی را که در اروپا متحمّل شده بود، جبران سازد.

چون خبر قتل و غارت شهر میاندوآب به دهات دیگر رسید، از هر طرف دسته‌دسته به عزم تاراج شهر کمر بسته و تا مدّت ده روز از غارت دست کوتاه نکرده، سپس تمام شهر را آتش زده، مشتی خاکستر کردند.

قوای اکراد در زمان تصرّف شهر عبارت بود از نه هزار سوار و هشت هزار پیاده. شیخ عبدالقادر در این لشکرکشی آذوقۀ کافی و علیق لازم جهت دواب همراه نداشت؛ از این رو برای تأمین آنان این اجازه را به قوای خود داده بود تا در مسیر یورش دست به غارت بزنند. هرچند بعضی از رؤسای اردو مانند ایل قره‌پاپاق و ماماش و ایل گلابی و دهبکری پسر شیخ عبیدالله را از این عمل و قتل نفوس بی‌گناه و غارت اموال روستاییان سخت سرزنش می‌نمودند، ولی متأسفانه این تذکرات در روحیۀ شیخ‌زاده مؤثر واقع نمی‌شد؛ لذا افراد ایل‌های قره‌پاپاق و ماماش به بهانۀ پیوستن به قوای خود شیخ عبیدالله که در این زمان ارومیه را محاصره نموده بود، پس از جنگ بناب به دهات خود رفتند و ایلات گلابی و دهبکری نیز به قوای دولتی در بناب پیوستند[14]

پس از قتل و غارت میاندوآب و ویران نمودن و آتش زدن آن شهر در چهارم ذی‌قعده قوای شیخ‌زاده به سمت بناب و مراغه به حرکت درآمدند. از طرف دیگر، این خبر وحشت‌آفرین در حول و حوش دهات مراغه و بناب و سایر دهات آن صفحات انتشار پیدا کرد و اهالی هر ده، حفظ جان و عیال خود را بر هر چیزی مقدّم داشته، ارضای خود را به خصم واگذاشته، فراری می‌شوند. اهالی محلات ثلاثۀ سراجو، بناب و دیزج‌رود چنان وحشتی از آوازۀ حرکات بی‌رحمانه و وحشیانۀ اکراد پیدا کردند که چشم از داروندار خود پوشیده، همۀ دهات را خالی گذاشته، با عیال و اطفال به کوه‌ها و درّه‌ها گریخته یا به طرف تبریز و هشترود فرار کردند.

اهالی شهر مراغه را جز معدودی، چنان واهمه احاطه کرده بود که به کلّی خود را باخته، هرگز به خیال استحکامات لازم و شرایط خودداری نبودند. آنان همۀ اموال و احمالشان را پنهان و در زیر خاک دفن کردند. بالجمله، غالب عجزۀ اهالی دهات و بقیه‌السیف اهالی میاندوآب به مراغه آمده، کوچه‌ها و معابر و خانه‌ها و مساجد از آنها پرشده، همه پریشان و بی‌آب و نان حیران بودند. اوضاع حکومت به کلّی از هم پاشیده شده بود. یک نفر فرّاش و تفنگ‌دار و سایر طبقات نوکر حکومتی در خانه پیدا نمی‌شد. همه در فکر و خیال فرار و در بردن عیال و اطفال خود چنان‌که همۀ مردم دچار این حال بودند[15]

پس از قتل و غارت میاندوآب و ویران و آتش زدن آن شهر قوای اکراد در مسیر حرکت به سمت مراغه به سوی قصبۀ بناب به حرکت در می‌آیند. در این موقع اردوی دولتی به فرماندهی اعتمادالسلطنه که از تبریز اعزام شده بود، در بناب مستقر و متمرکز شده بود. از طرفی حاجی آقا علی قاضی بناب که انسانی شریف بود، به مجرد شنیدن ماجرای قتل عام میاندوآب، در لوازم استحکامات و شرایط نگاه‌داری قصبۀ بناب، مجاهدات بسیاری به عمل آورده، مردم را جمع‌آوری کرده، سنگر دور بناب را در کمال محکمی موافق حصار و هندسه بسته، به کلی مکمّل مسلّح بسیاری در کمال نظم به حراست بازداشت[16]

اکراد پس از عبور از دهستان ملک‌کندی (ملکان امروز) و غارت آنجا به بناب می‌رسند. جمعیت اکراد از دو طرف رو به بناب آورده، به کوچه‌باغ‌های حوالی قصبه داخل شده، بنای تیراندازی می‌گذارند. بعد از زمانی که از دو جانب، دوکوچه یا چند خانه را متصرّف می‌شوند و ساکنین خانه‌ها را به قتل رسانیده و آتش می‌زنند. مردم با کمال اظطراب از سنگرهای خود دور شده، رو به گریز می‌گذارند. حاج علی قاضی همین که رشتۀ کار را سخت سست می‌بیند و استیلای دشمن را غریب‌الحصول می‌پندارد، دست از جان شسته و دل از حیات برمی‌کند، متوکلاً علی‌الله، دامن همت بر کمر زده، داخل مردم می‌شود. نخست به آواز بلند شهادتین بر زبان جاری کرده، پس از آن «یا علی!»گویان فریادها می‌زند و مردم را به جنگ تحریض می‌نماید. مردم نیز با وی هم صدا شده، فوراً صداها را به لفظ مبارک «یا علی!» بلند کرده و به جانب سنگرها روی می‌آورند. تا وقت ظهر جنگ برپا و از طرفین گلوله بر یکدیگر می‌ریختند.[17]

ساکنین بناب برعکسِ مردم میاندوآب سخت مقاومت می‌نمایند؛ چون پس از وقایع میاندوآب می‌دانستند در صورتی که پای اکراد به شهر باز شود، کسی را زنده نخواهد گذاشت؛ لذا از کوچک و بزرگ جهت مقابله با اکراد مهاجم آماده شده، درگیر جنگ می‌شوند. در نتیجه رشادت و جدّیت مردم و رهبری‌های حاج علی قاضی، اکراد شکست خورده، به سمت ملک‌کندی عقب می‌نشیند و بدین سان قصبۀ بناب از دستبرد اکراد محفوظ می‌ماند. البته این محفوظ ماندن بناب نه به دلیل حضور قوای دولتی و توپچیان، بلکه عدم اتحاد و اتفاق بین رؤسای اکراد باعث گردید شیخ عبدالقادر نتواند بناب را تصرف کند.

قتل و غارت شهر و مردم میاندوآب، عامل تفرقه میان اردوی شیخ شد، زیرا برخی رؤسای اکراد با انجام این جنایات موافق نبودند و این خون‌ریزی‌ها را رفتاری غیر انسانی می‌دانستند و آنان می‌دیدند که تمامی این‌گونه اعمال از ناحیۀ حمزه‌آقا و تدابیر اوست؛ چرا که او برای سیر کردن شکم اردوی خود که بی‌توشه و خرجی نمی‌توانست به یورش خود ادامه دهد، برای آنکه دهان لشکریان خود را چرب کند، دستور قتل عام داده و غارت و چپاول اموال مردم را آزاد نمود.

شیخ عبیدالله پسر عمو و داماد خویش، محمد امین را با سه هزار لشکر از محال نوچه حرکت داده، رؤسای اکراد ارومیه را به هر یک کاغذی نوشته و از عالم غیب خبر داده، به هر کدام وعدۀ حکومت داده. یکی از خلفای خود را که خلیفه سعید نام داشت، در میان طایفۀ شکاک و اکراد متهم بود، به محمد امین پیوسته با پنج هزار نفر تفنگچی از طریق محال برادوست به ارومی می‌آیند.

قوای اکراد به حوالی شهر رسیده، در قلعۀ اسماعیل‌آقا سه فرسخی شهر اردو می‌زنند. از طرف اقبال‌الدوله که حاکم ارومیه بود، عبدالعلی خان را با پنج دسته سرباز و یک عرّاده توپ جهت جلوگیری از حملۀ اکراد از شهر خارج شده، با آنان درگیر می‌شوند. اکراد در این حین به غارت دهات و قتل نفوس پرداخته، پس از قتل عام ساکنین چندین قریۀ شیعه‌نشین و مسیحی‌نشین دست به غارت می‌زنند. هنگام عبور قشون اقبال‌الدوله دو عرّاده، توپ جنگی در نهری بر گل می‌نشینند و امکان تکان دادن نمی‌شود؛ در حالی که قوای دولتی سعی در آزاد کردن آن دو توپ داشتند، اکراد از این خبر مطلع شده، به محل آمدند و پس از یک درگیری مختصر، توپ‌ها را متصرف می‌شوند. پس از گرفتن توپ‌ها جسارت اکراد زیاد شده، توپ ها را نزدیک ارومیه آوردند و در شکستن و حمله به شهر از آنها استفاده نمودند. از سنّی‌های شهر ارومیه به شیخ عبیدالله اطلاع می‌دهند که اقبال‌الدوله با فوج افشار در قلعۀ بدربو در خارج شهر است و شهر خالی از لشکر است؛ اگر زودتر بیایید، شهر به آسانی به دست شما خواهد افتاد. شیخ عبیدالله هم با سه هزار نفر عشایره، سواره و پیاده در چهاردهم ذی‌قعدۀ 1297ق. به سمت ارومیه حرکت نموده، از طریق محال مرکور، به نزدیک شهر می‌رسد.

شیخ برای دست یافتن سریع به شهر، دستور می‌دهد آب شهر را ببندند. اهالی شهر پس از شنیدن خبر رسیدن شیخ به اطراف شهر بازارها را بسته و همگی جهت دفاع از شهر آماده می‌شوند. شیخ دو نامه به عنوان میر جمال‌الدین‌آقا شیخ الاسلام ارومی و دیگری به نام میرزا حسین آقا مجتهد نوشته، به سمت شهر ـ که در محاصره‌اش بود ـ فرستاد. اعیان و کسبه و بزرگان در خانۀ میرزا حسین مجتهد جمع شده، به خواندن این نامه مشغول شدند که متن آن نامه چنین است: «من به جهت دادخواهی عشایر و دفع ظلم آمده‌ام و دو روز در ارومیه مهمان شما هستم و از شما به غیر از سیورسات لشکر چیز دیگری نمی‌خواهم و در مسجد جامع ارومیه با اهل اسلام نماز خواهم خواند و هر صاحب شغل را در سر کار خود گذاشته، به تبریز خواهم رفت. اگر سرکار اقبال‌الدوله اطاعت کرد، منصب بزرگ به او خواهم داد و اگر به دستور من تمکین نکرد، او را به شهر راه ندهید، چون رفع و رجوع او برای این جانب آسان است و اگر غیر از این کردید، به اهل ارومیه همان رسد که به اهل میاندوآب رسید»[18]

مردم شهر با ارسال نمایندگانی و نوشتن دست‌خطی به شیخ سعی در دفع‌الوقت می‌کنند و از شیخ دو روز مهلت می‌خواهند، هرچند شیخ عبیدالله به دو ساعت رضایت داد. در این بین اقبال‌الدوله از جریان مطلع گردیده، سریعاً خود را به داخل شهر می‌رساند و پس از مرمّت دیوارهای اطراف شهر توپ‌ها را در جای مناسب قرار داده، آمادۀ جنگ می‌شود.

اقبال‌الدوله که از مقرّ فرماندهی اکراد مطلع می‌شود، دستور می‌دهد امارتی را که محل اقامت شیخ سعید پسر شیخ عبیدالله بود به توپ ببندند. اکراد از انفجاز توپ‌ها هراسان گردیده، با سرعت از خانۀ اقامتی خارج می‌شوند و سعی می‌کنند که سوار اسب‌های خود شده، فرار نمایند که گلولۀ توپی در جلو اسب محمد صدیق که از فرماندهان اکراد بود منفجر و پای وی مجروح می‌گردد و دیگر اکراد وحشت کرده پا به فرار می‌گذارند.

شیخ عبیدالله پس از شنیدن این خبر و رسیدن اکراد فراری از شهر ارومیه سخت ناراحت شده، به تلافی شکست آنان دستور می‌دهد دهات اطراف را غارت نمایند و خود با قوای کافی به سمت شهر حرکت می‌کند و در باغ معروف به دلگشا در جنوب شهر ارومیه مقرّ فرماندهی خود را مستقر می‌سازد.

فردای آن روز حملۀ اکراد از طرف باغ دلگشا که باغ خود اقبال‌الدوله بود، آغاز شد و هزاران تیر به سوی شهر شلیک گردید. اقبال‌الدوله به توپچیان دستور داد تا به سمت باغ شلیک کنند. شدّت عمل توپچیان اکراد را وادار به عقب‌نشینی نمود و فردای آن روز، شیخ عبیدالله به سمت قریۀ سیر رهسپار گردید و بدین سان دومین حملۀ نیروهای شیخ به سمت شهر ارومیه، بی‌نتیجه پایان یافت.

رسیدن تیمور پاشاخان سردار ماکو با شش فوج سرباز و دو هزار سوار و شش عرّاده توپ به نزدیک ارومیه، باعث وحشت اکراد گردید. شیخ عبیدالله در حمله‌ای به آنان قصد قتل عام آنان را داشت، ولی نتیجه‌ای حاصل نگردید؛ لذا اوّل به قلعۀ اسماعیل‌آقا پناهنده می‌شود. آنان به هنگام هزیمت، از هیچ گونه قتل و غارت در دهات مسیر خود مضایقه نمی‌نمایند.

شکست و فرار شیخ عبیدالله

مقاومت دلیرانة مردم ارومیه مقابل حملۀ اکراد، رسیدن نیروهای تیمورپاشا خان از سمت خوی با امکانات کافی نظامی، تدبیرات اقبال‌الدوله در دفاع از شهر، تدارکات به موقع و ارسال ملزومات جنگی از قبیل گلوله، تفنگ، چادر و غیره از سوی میرزا حسین خان سپهسالار، وقوع تفرقه میان رؤسای اکراد، فرا رسیدن سرمای سوزناک آذربایجان، همگی عواملی بودند تا شیخ عبیدالله و نیروهای تحت امر او را وادارند تا مجبور به ترک مخاصمه و فرار شود.

شیخ عبیدالله در حمله به شهر ارومیه توفیقی نیافته، در درگیری با افواج تیمورپاشا خان تاب مقاومت نیاورد و مجبور به عقب‌نشینی گردید. جعفر خان، یکی از اهالی ارومیه که به دست اکراد دستگیر و برای مدتی برای شیخ عبیدالله طباخی می‌کرده، ساعات آخرین کار شیخ عبیدالله را چنین گزارش می‌کند: «شیخ عبیدالله کمال اضطراب را دارد و سپاه او از جانب قصبۀ بناب شکست خورد و چهار طابور عسکر از جانب دولت دوم مأمور شده، به محال نوچه آمده، شیخ عبیدالله و رؤسای عشایر که از جانب دولت دوم آمده‌اند، آن‌ها را می خواهند و دو نفر پاشا آمده، در قریۀ اظهر نشسته، می‌خواهند شیخ عبیدالله را برگردانند و سپاه شیخ دیروز از جنگ فرار کرده، رفته الآن در قریۀ سنگر در نزد شیخ عبیدالله زیاد از پانصد نفر اکراد نماند و امشب شیخ فرار خواهد کرد»[19]

شیخ عبیدالله که تاب مقاومت نیاورده، چاره‌ای جز فرار نداشت؛ لذا به طرف مقرّ دایمی خود، دیه نوچه در خاک عثمانی فرار کرد. شیخ عبدالقادر پسر او نیز همچون پدر مجبور به فرار شده، به قریۀ نوچه می‌رود. حمزه آقا نیز فرار کرده، به لاهیجان می‌رود و ایل خود را برداشته، در ساری‌قمش که آن طرف شط‌العرب بود، اطراق می‌کند. عبدالله خان و ابراهیم خان زرزا و دیگر رؤسای اکراد هر کدام با طوایف خود به گوشه‌ای فرار می‌کنند و بدین سان این فتنه با ده‌ها هزار کشته و زخمی و قتل و غارت صدها آبادی و شهر به پایان رسید.

قیام شیخ عبیدالله در زمان ضعف دولت عثمانی بود و از این رو در اندک مدّتی، قدرت فوق‌العاده‌ای پیدا کرد و دایرۀ نفوذش را هرچه بیشتر توسعه داد؛ همزمان خطر بزرگی برای دو دولت ایران و عثمانی شد. شیخ در این زمان رسماً اعلام استقلال کرد و علاوه بر مناطقی که از خاک ایران تصرّف درآورد و ضمیمۀ حکومت خود کرد.

چون کار شیخ عبیدالله این گونه بالا گرفت، دولت روس را نیز نگران کرد؛ لذا برای محافظت ولایات خود و جلوگیری از تعرض لشکر شیخ عبیدالله نیرویی گرد آورد و در سرحدّات خود با ایران و عثمانی جای داد. دولت ایران نیز لشکری از سواران ترکمان را تحت فرماندهی حمزه میرزای حشمت‌الدوله و مصطفی‌قلی خان، اعتمادالسلطنه قراگوزلو، رئیس قشون آذربایجان ماکو، فراهم آورد و از دولت عثمانی تقاضا کرد که او نیز برای دفع شیخ، نیرویی حاضر کند. به این ترتیب بعد از مدّتی کوتاه، لشکر شیخ عبیدالله از سه طرف مورد تعرض قرار گرفت و پس از جنگ‌های سختی تاب نیاورد و ناچار با تبعۀ خود به شمذیان برگشت. سپس شخصاً به استامبول رفت و خود را به دولت عثمانی تسلیم کرد.

شیخ عبیدالله پس از مدّتی اقامت در استامبول فرار کرده، به شمذیان برگشت تا دوباره قدرتی جمع کند و به تعقیب اهدافش بپردازد؛ امّا دولت عثمانی با اطلاع یافتن از این مطلب، چنین امکانی به شیخ نداد و به سال 1303 هـ.ق. شیخ عبیدالله ناچار خود را تسلیم کرد و از دولت عثمانی خواست که اجازه دهند به حجاز برود. دولت عثمانی موافقت کرد و وسایل حرکت او را فراهم آورد. او پس از آنکه به حجاز رسید، در شهر طائف سکونت گزید و عاقبت به سال 1310 هـ.ق. همانجا درگذشت.

 

 مشخصات نسخۀ حاضر:

در نسخۀ خطی ذیل که در وزارت امور خارجه، به شمارۀ 132 نگهداری می‌شود، صورت دقیق خسارت این حمله در محال آذربایجان، بالاخص مراغه به خوبی گزارش شده، موارد خسارت وارده را مشخص می‌کند. در گزارش خانبابا بیانی از معرفی این نسخه، در برگۀ الحاقی آمده است: «دفتر صورت خسارت و غارت ولایت مراغه و محالات که در هذه السنه اوی ئیل به واسطۀ تاخت و تاز شیخ عبیدالله وارد آمده. در تاریخ 23 شهر محرم الحرام 1298.

مشخصات: جلد تیماج قهوه ای، به قطع 17×22 سانتیمتر، دارای 29 برگ (از برگ 27 سفید مانده است)، کاغذ خان بالغ، خط شکسته و ارقام و اعداد با سیاق نوشته شده، مرکب مشکی».

دفتر چنین شروع می شود: «صورت خسارت و غارت ولایت مراغه و محالات که در هذه السنه لوی ئیل به واسطۀ تاخت و تاز شیخ عبیدالله وارد آمده...».

نسخه به این مطلب خاتمه می‌یابد (برگ 26): «مقتولین و خسارت مشخصه موافق قلمداد املاک و رعایای قرار مفصله است که به طور التزام صورت داده‌اند که قریب به نصف خسارت را احتیاطاً به قلم نیاورده‌اند... ولی رعیت در صورتی که کمال رعایت از جانب ارباب و مباشرین به آنها بشود، یحتمل بعد از بیست سال به حالت اولیه برسد، به تاریخ 22 شهر محرم الحرام 98[12]».

در آخر بر خود فرض می‌دانم از دوستان بزرگواری که در راستای دستیابی به این نسخه بنده را یاری فرمودند، تشکر و سپاسگزاری نمایم. از سرور ارجمند، جناب آقای دکتر نظر آهاری و دوست فاضل، جناب آقای نیکبخت که تصویری از نسخۀ مزبور را به بندۀ حقیر مرحمت فرمودند، تشکر می‌کنم؛ خدایشان توفیق دهاد.

پیام بهارستان شماره 17

 



[1] . شمزینی، عبیدالله بن طه، تاریخ افشار، به کوشش محمود رامیان، شورای مرکزی جنبش شاهنشاهی آذربایجان غربی، بی‌تا، ص 529.

[2] . صفی زاده، صدیق، تاریخ کرد و کردستان، تهران، کیهان، 1378، ص 560

[3] . سفراستیان، آرشاک، کردها و کردستان، لندن، 1984م، ص 62- 63.

[4] . کوچرا، کریس، جنبش ملی کرد، ترجمه ابراهیم یونسی، نگاه، 1391، ص 215- 225.

[5] . کوچرا، جنبش ملی کرد، ص 212.

[6] . بروئینسن، مارتن ون، جامعه‌شناسی مردم کرد (آغا شیخ و دولت) ترجمة ابراهیم یونسی، تهران، پانیذ، 1379، ص 228- 229.

[7] . اولسن، رابرت، قیام شیخ سعید پیران، ترجمه ابراهیم یونسی تهران، نگاه، 1377، ص 24- 25.

[8] . دهقان، علی، سرزمین زردشت، تهران، ابن سینا، 1348، ص 402.

[9]. نادر میرزا، تاریخ و جغرافی دارالسلطنة تبریز، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد، تبریز، ستوده، 1373، ص 424.

[10] . دهقان، سرزمین زردشت، ص 402- 403.

[11] . منشی، علی‌اکبر، «بیان واقع وقایع مراغه» میراث بهارستان، دفتر 3، تهران، کتابخانه مجلس، 1390، ص 488.

[12] سفرنامۀ مراغه، از مؤلفی ناشناخته، به تصحیح طیار مراغی، در میراث اسلامی ایران، دفتر 5، قم، 1385، ص 437.

[13] . نادر میرزا، تاریخ و جغرافی دارالسلطنه، ص 626.

[14] . دهقان، سرزمین زردشت، ص 404.

[15] . منشی، «بیان واقع وقایع مراغه» (میراث بهارستان 3)، ص 492- 493.

[16] . همان، ص 493.

[17] . سفرنامة مراغه، ص 447- 448.

[18] . تاریخ اکراد، از مؤلفی ناشناخته، نسخة خطی کتابخانة آیت‌الله مرعشی نجفی، ش 9777، ص21.

[19] . تاریخ اکراد، ص 46.




  • [ ]