خاطرات غلامحسین ساعدی (اوخویون ... )
یازار : مجید زنگانلی (Məcid Zənganli)
+0 بهیهن - پسندیدنآری،من زبانم را قورت داده بودم اما...
در شبی سرد دریكی از بیمارستان های تبریز بدنیا امدم شور وشوق عجیبی در خانواده بوجود آمده بود،فرزنداول ،نوه ی اول،اینها عواملی بود تا من در چشم همه باشم وچشم وچراغ خانواده شوم! در آن زمان ها درتبریز خانواده ی ما همه تركی صحبت می كردند البته خانواده های بودند كه برای بیست گرفتن فرزندانشان درانشای فارسی با فرزندخود فارسی صحبت می كردند!شاید آنها هم تقصیری نداشتند سیستم ،سیستم بی رحمی بود! در خانواده من به شیرین زبانی وباهوش بودن معروف بودم ،روزها می گذشت كه متوجه شدم كار پدرم به تهران منتقل شده وماهم باید می رفتیم ،به تهران كه رسیدم درابتدا برایم خیلی جالب بود آدم های جورباجور، شهربزرگ ،زبانی جدید!این زبان را بارها شنیده بودم تلویزیون منبع اصلی این زبان برای من بود،در ذهن من یك فارس همان چیزی بودكه تلویزیون به خورد من می داد،باسواد بودن شیك بودن پول داربودن و... در محله ی جدید ساكن شدیم مثل همیشه همانند زمانی كه درتبریز بودیم برای بازی ویافتن دوستان جدید از مادرم اجازه گرفتم تا به كوچه بروم ،نزدیك بچه ها شدم به گرمی ازمن پذیرایی كردن آنها هم می دانستند كه من آذربایجانی هستم چون شماره پلاك ماشین مان تبریز بود،ولهجه ی ی تركی من هنگام صحبت كردن به فارسی! مرا برای بازی دعوت كردند بعضی كلمات انها برایم نآشنا بود اما متوجه می شدم درعالم كودكی با آنها بازی كردم ،كم حرف می زدم به قول پدرم كه می گفت تو چرا اینقدر درتهران كم حرف می زنی وجواب من این بود كه من فارسی بلد نیستم !به اصرار خانوده ام وبرای برقرای ارتباط با بچه ها سعی دریادگیری فارسی كردم روز اول مهرشد ومن به مدرسه رفتم هنوز فارسی را با لهجه صحبت می كردم !گاهی بچه ها نیش خندی می زدند! اما برایم مهم نبود،معلم امد با روی خوش امد ،سلام كرد ،ما هم سلام كردیم ،بی مقدمه از بچه ها پرسید كه دراینده می خواهید چكاره شوید؟ بچه ها یا دكتر می گفتند ویا مهندس والبته همراه با فوتبالیست شدن!اما جواب من متفاوت یود!من می خواستم رئیس جمهورشوم!(البته با آن سن كم می دانستم كه نباید بگوییم كه می خواهم رهبرشوم!)بسیاری از بچه های هم سن وسال من معنی رئیس جمهور راهم نمی دانسند معلم جاخورد ه بود گفت :آفرین رئیس جمهور! یكی از بچه ها گفت:توهنوز فارسی صحبت كردن را بلد نیستی وهمه خندیدند! صندلی بغل دستی من پسری مهربان به نام رضا بود من به رضا،ریضا می گفتم اوهم می خندید،یك روز معلممان از دست من عصبانی شد!او می گفت تو چرا فارسی یاد نمی گیری؟ چرا به بشقاب ،بشگاب می گویی، چرا به مداد،میداد می گویی ! چرا به شنبه ،ایشنبه می گویی! كمی خجالت كشیدم معلم تندتند می گفت وبا عصبانیت گقت چرا جواب نمی دهی! سیلی محكمی برگوش من نواخت !بغض گلویم را گرفت، همه خندیدند! معلم مرا ازكلاس بیرون كرد گفت تازمانی كه درست حرف زدن! را یاد نگرفتی ،حق نشستن در كلاس را نداری!بغض عجیبی را حس می كردم كم كم اشك هایم سرازیر شد، صورت بچه هایی كه به من می خندیدند !سیلی معلم !ندانستن فارسی! ترس از بی سوادی! بی سواد بودن تركها درتلویزیون !همه درحال گذراز جلوی چشمانم بود،ناگهان بغضم را قورت دادم اما بغضم را همراه زبانم قورت دادم! آری من زبانم را قورت دادم!دیگر عزمی كردم برای بدون لهجه شدن برای فرار از تمسخر! برای فرار از سیلی! برای فرار از بی سوادی! از مدرسه تا خانه ی ما 20دقیقه راه بود من درعرض 5دقیقه دوان دوان وگریان به خانه رسیدم مادرم را كه دیدم دراغوش او گریستم ،می دانستم كه نباید بگوییم نمی خواهم برم مدرسه!مادرم فكر كرد كه با بچه ها دعوای م شده ومرا دلداری دادهرروز فارسی راتمرین می كردم به نوع حركت لب ودهان دوستانم نگاه می كردم حتی تن صدایم هم تغییر دادم تا من هم باسواد!وآقا دكتر!شوم ،كمی بزرگ شدم كلاس دوم درانتظارمن بود من دیگر كاملا فارس شده بودم حتی درخانه هم فارسی حرف می زدم اما پدرم تركی بامن صحبت می كرد،كلاس دوم شد من در فكر تسخیر همه جا بود می خواستم بیشتر بدانم كره ی جغرافیا اولین چیزی بودكه مرا راحتتر با محیط بیرون اشنا می كرد،علاقه ی من برای شناختن باعث شد تا در دوروز ،پایتخت تمام كشورهارا حفظ كنم اما دراین میان در بالای سرایران نامی آشنا را دیدم آذربایجان!از پدرم پرسیدم مگر ما آذربایجان نیستیم پس این چیست !پدرم گفت:هردو آذربایجا ن است پرسیدم اگر هردو آذربایجان است پس چرایكی ومتحد نیست! مگر نقشه ی ایران به شكل گربه نیست !مگر این خط سیاه مرز كشورها نیست ،پدرم جواب داد بله عزیزم اما آنها مستقل هستند البته پدرم توضیحاتی دادومن بسیاری از انهارا درك ومتوجه نشدم ،به پدرم گفتم انها هم فارس هستند!پدرم گفت نه انها ترك آذری هستند، گفتم مثل ما! گقت بله، گفتم پس فارسی بلد هستند !گفت نه!نه ،گفتم ،پس انها چه جوری درس می خوانند !پدرم گفت تركی !تعجب كردم مگر می شود !از پدرم پرسیدم پس ما چرا تركی درس نمی خوانیم!پدرم جوابی نداشت!تنها سكوت!!! در ذهن خود پایتخت كشورها را مرور می كردم ناگهان باخوداندیشیدم وگفتم مگر یك خط سیاه(مرزی )چقدر قدرت دارد كه یكسوی خط می تواند تركی درس بخواند وسوی دیگرنه!موضوع جالبی بود فردای ان روز از معلممان پرسیدم كه چرا ما تركی درس نمی خوانیم جواب معلم این بود تركی خط ندارد! زبان فازسی زبانی كامل وعامل اتحاد است! باز همان حس تحقیر سال پیش به سراغم امد ومصمم تر شدم تا فارسی راهمانند تلویزیون صحبت كنم كه می كردم! البته در ذهن واندیشه ی من نام جدیدی وارد احساسات من شده بود آری آذربایجان!! اما هنوز ارتباطی راحس نمی كردم سالها گذشت ومن فارس تر از فارس ها می شدم !ماهواره وارد زندگی ماشد، كانالهای متفاوت وجالب تركیه با یك تفاوت عمده!این كانال ها تركی صحبت می كردند!از قاب تلویزیون صدایی دیگر می شنیدم! در این كانالها دكترها ومهندس ها هم تركی صحبت می كردند! وبرخلاف تلویزیون ایران هیچ تركی مسخره نمی شد! برایم جالب بود بعدها كانالهای بانام آذربایجان را دیدم كه همانند ما صحبت می كرد آنجا هم همه ی دكترها تركی حرف می زدند! با بچه ها در كوچه فوتبال بازی می كردم روزی بچه ها گفتند بیاید برای تیم خود نامی انتخاب كنیم یكی از دوستانم گفت توو پسر خاله ات یك تیم، من ومازیار هم یك تیم، قبول كردیم ،انها اسم تیمشان راستارگان تهران گذاشتند!پسرخاله ی من هم گفت ماهم ستارگان تبریز! خوشحال شدم اما گفتم نه!اسم تیم ما ستارگان آذربایجان! بازی می كردیم وقتی اسم تیم مان ستارگان آذربایجان بود نیروی عجیبی پیدا می كردم گویا نباید می باختم هنگامی هم كه می باختم بسیار ناراحت می شدم این حس جدیدی بود حسی كه از شكست آذربایجان ناراحت می شدم از برد آذربایجان شاد می شدم! روز گار گذشت ومن بزرگ وبزرگ تر ونزدیكتر به زبانم شدم از موسیقی آذربایجانی لذت می بردم رقص آذربایجانی شوروشعفی خاصی داشت سالها گذشت ومن وارد دبیرستان شدم معلمی داشتیم آذربایجانی با لهجه غلیظ تركی صحبت می كرد! اما خیلی باسواد بود بچه ها میگفتند این آقامعلم یك زمانی دردانشگاه درس می داد اما بعدها اخراج شد !برایم جالب بود بعد كلاس گفتم آقا من هم آذربایجانی هستم !اقا معلم جواب داد بسیاری از این بچه هاهم آذربایجانی هستند اما همانند تو جرات جلو امدن وگفتن اینكه من یك ترك هستم را ندارند! جواب متفاوت وخاصی بود از احوالاتم پرسید كه متولد كجاهستم او متولد اردبیل بود با معلم آذربایجانی هروز بیشتر از روزهای قبل رفیق تر می شدم ،معلمان مجله ی داشت به زبان تركی برایم عجیب بود تا ان زمان درایران مجله به زبان تركی ندیده بودم !گفتم آقا این چه مجله ای است گفت بیا ببر بخوان هفته ی بعد بیاور از لحظه گرفتن مجله مطالب انرا خواندم تا زمانی كه خوابم برد، این مجله مرا به فكر برد تابیشتر تحقیق كنم از معلم مان كمك وراهنمایی خواستم اوهم چند كتاب اورد وگفت كه مواظب باش تا به درست اسیب نرسد! می خواندم وبیشتر می فهمیدم !بیشتر می فهمیدم كه به من دروغ گفتند! به من خیانت كردند ومن با حسرت به روزهای گذشته می نگریستم ،زبان من هم همانند زبان فارس ها خط داشت! حتی زبان من لهجه های متفاوتی داشت !تصویر كشورهای ترك در كتاب دكتر هیئت را دیدم وبربیشماربودن خود اگاهی یافتم، قزاقستان ،ازبكستان ،آذربایجان ایران، جمهوری آذربایجان وقرقیزستان، تركمنستان تركیه و... همه ترك بودند با مطالعه این كتاب همه چیز را دریافتم ودروغ ها بر من اشكار شد! اما ازز بان فارسی تنفری نداشتم اما دریافته بودم كه زبان تركی برای من ترك، مهمتر از فارسی است !همچنان كه فارسی برای فارس زبانان مهمتر از سایر زبانها ست! من با خانوده ام دیگر تركی حرف می زدم از حق وحقوقمان می گفتم ،برای پدرومادرم جالب بود! در یافتن دوستان هم زبان بودم، بسیاری از دوستانم كه فارسی با من صحبت می كردند ترك بودند روزها گذشت اما اینبار من در حركت برای رسیدن به هویتم بودم ،هویت آذربایجانی! سالها از ان زمان می گذرد حالا تنها فكر وذكرم وطنم وزبانم است خواهم كوشید تا دركنار هم زبانانم برای رسیدن به حق آذربایجان تلاشی كرده باشم تا تحفه ای برای آیندگان داشته باشم ! دیگر دوست ندارم فرزندم همانند من زبانش را قورت دهد! آری می خواهم هنگام سوال و جواب فرزندم از من ،سرم را بلند كنم وهمانند پدرم سكوت نكنم تافرزندم همانند من درحسرت زبان مادریش نسوزد تا زبانش را قورت ندهد!! تا توهم بی سوادی به افكارش نفوذ نكند !تا دگر برتربینی را از خود دور كند !تا آذربایجان سربلند واستوار افتخار آفرینی كند ,برگ برگ تاریخ را از نام خود بهرمند سازد! یك مهر آمد ومن درحسرت تحصیل به زبان مادریم هستم! درحسر ت سالهای كه می توانستم به تركی تحصیل كنم وموفق باشم !در حسرت روزهایی هستم كه نتوانستم بازبان خودم حق خودرا بگیرم! من نتواستم اما می جنگم تا فرزندم بتواند!